تو گردان کم کم پچپچ شد .
نماز نمی خونه !
گفتند : تو که رفیق اونی بهش تذکر بده !
باور نکردم و گفتم : لابد می خواد ریا نشه پنهونی می خونه .
وقتی دو نفری توی سنگر کمین پنج مجنون بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم با چشم خود دیدم که نماز نمی خونه ! توی سنگر کمین در کمینش بودم تا سر حرف را با او باز کنم .
تو که برای خدا می جنگی حیفه نیس نماز نخونی ...
لبخند زد :یادم می دی نماز خوندن رو !
یلد نیستی !؟
تا حالا نخوندم !
همان وقت داخل سنگر کمین زیر آتش خمپاره ۶۰ عراقی ها تا جایی که خستگی اجازه می داد نماز خواندن را یادش دادم .
توی تاریک روشنای صبح اولین نماز را که خواند . دو نفر نگهبان بعد با قایق کانو آم
دند و جای ما را گرفتند .
با او سوار قایق شدم تا برگردیم اما خمپاره ۶۰ امان نداد و توی آب هور فرود آمد و پارو از دستش افتاد .
آرام که کف قایق خواباندمش لبخند کم رنگی زد ؛ با انگشت روی سینه صلیبی کشید و چشمش با افق یکی شد .