شهادتت مبارک

عماد مغنیه

ای شقایقها ی آتش گرفته ، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد . آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید ؟           سید مرتضی آوینی

 

عماد مغنیه معمای 20 ساله موساد و اسرائیل هم حل شد.
حلقه واصل ایران و حزب الله و سوریه.
این بار معما در لبنان حل نشد همچنان که 20 سال نشده بود.
راه حل این معما ازفرمول ایران وسوریه می گذشت. فرمولی که با بی دقتی دوستان ، تمام معادلات و رشته های امنیتی و روش های حزب الله را پنبه کرد.
عماد مغنیه مرد بدون چهره بدون نام و بدون ردپایی بود که موساد با ترور وی به بزرگترین موفقیت تاریخ 50 سال خود رسید.
ناگفتنی هایی بسیاری هست که با زنده بودن وی افشا نمی شد شاید حالا زمان افشا شدن آنها هم نباشد!  اما مطالبی هست که باعث حیرت همه خواهد شد.
اما مغنیه رهبر عملیاتی یا امنیتی صرف نبود.جایگاه وی به عنوان افسانه ومعما در جهان غرب و دنیای زیرزمینی ها شناخته میشد.
ترور این اسطوره که به واقع درک او از اذهان آنانی که وی را نمی شناختند خارج است نه به دلایل عملیاتی و ضربه به شاخه نظامی حزب الله بلکه برای تخریب روحیه و یک رو کم کنی اطلاعاتی نظامی و امنیتی بود.
کاش می شد جز به جز گفت که چگونه 25 سال تمام هزاران مامور اطلاعاتی غرب دنبال حتی نشانه ای از رنگ پوست و شکل وفرم بدنی وی بودند.حتی از این جزئیات هم عاجز بودند چه برسد به خود وی ...
اما.. این شهادت بزرگ و ضربه جبران ناپذیر ،ان شاءالله نوید بخش تحرک و جوششی دوباره در رگهای حزب الله و مقاومت باشد .
                    ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

کفر سوسه

محل شهادت عماد مغنیه


 

مبادا روی لاله ها پا گذاریم

شعر عاشورا

بسم رب الشهدا و الصدیقین

امروز خوشحالم .

 طبق قرارهمه بچه هادرمعراج شهدا جمع شدند .

همه خود را برای حرکت آماده کردندو می دانند تارهایی ازعادات و روزمرگیهای شهر نشینی چنددقیقه ای بیشترباقی نمانده ،آنهایی که  قبلا این راه را پیموده اند ، میدانند در  دل آنها دیگرجایی برای زمان ،مکان واین سیاره رنج   وجود ندارد ، چون پدر بزرگ اینطور از ایشان خواسته  بود  .

ولی من از همه خوشحال ترم ،
می دانی چرا ؟
شاید تا به حال این دل حک شده های خود را برای کسی باز گو نکرده باشم . اما اینبار صدای قدم های شما به گوشم آشنا آمد، برق چشمهای شما ، قلب خسته ام را دوباره مواج کرد . بغضی گلویم را می فشارد ، انگار نفسم حاضر نیست از سینه بیرون بیاید ، اما زبانم دیگر طاقت ندارد ، باید بگویم .

چرا یکدفعه انقدر سردم شد !؟ چرا می لرزم !؟
ابا عبدالله مدد .
دو کوهه السلام ای خانۀ عشق ...
دیگر احساس سرما نمی کنم ، نمی لرزم ، گریه و نالۀ بچه ها گرمم کرده بود .
... بلند صلوات بفرست ..
 اللهم صل علی محمد وآل محمد .
یکی از برادر ها بلند شد . این استحکام و استواری قدم ها را می شناسم  ، تهران زمانی که پا در رکاب گذاشت نیز همینطور بود ، آره آقا مهدی بود .
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیت و النصر
بسم رب الشهدا والصدیقین
رفقا پیچ تنگه فنی را رد کردیم ، تا دوکوهه تقریبا حدود 30 الی 40 دقیقه بیشتر فاصله نداریم .
برادرا وقتی دوکوهه رسیدیم پراکنده نشید تا تقسیم بندی نیروها انجام بشه و گردان و محلهای اسکان نیز مشخص بشه .
فقط این را در نظر داشته باشید که اگر مولا نمی خواست ، الان هیچکدام ازما اینجا نبودیم و مثل خیلی های دیگه که صدای طبل جنگ را شنیدند اما در تهران خود را گرفتار و درگیر خرید شب عید و برنامه ریزی برای آغاز سال نو کردند ، باقی می ماندیم ؛ پس این سفره را از دست ندید شاید آخرین سفره ای باشه که پهن شده و شما نیز به عنوان مهمان دعوت شدید .
رفقا از دستش ندید ...
آقا مهدی که صحبتهاش تمام شد ، بچه ها بلند صلوات فرستادند .
اللهم صل علی محمد و آل محمد .
دیگر کسی آرام و قرار نداشت ، چشم ها به پلی دوخته شده بود که دوکوهه را از جاده اندیمشک جدا می کرد .
صدای دلاور نیز می آمد که آرام آرام در حال ایستادن در خط آهن بود همان خط آهنی که چندی پیش عراقیها آنرا با موشک منهدم  کرده بودند .
سر در ورودی دو کوهه نوشته شده بود ، پادگان تیپ 27 محمد رسول الله .
وارد شدیم ، از سرا شیبی پل که پایین رفتیم ، غم تمام وجودم را فرا گرفت ، چون می دانستم همچون دفعات گذشته هیج کسی بغض این چشمهای غم زده و مبهوت را نخواهد دید و به خاطر قلب و جسم آهنینم ، مجرمم  و دوباره بار حکم زمینی بودن را برایم رقم می زنند ... چون یک اتوبوسم !