کبوتر اسیر جاده برباره

بچه ها می گفتن برف تا زیر زانو باریده
برای دیدن برف بیرون رفتم
عجب برفی
نمی دانم چرا ولی وقتی چشمانم به برف افتاد یاد حاج احمد متوسلیان افتادم.
پس می نویسم این بار از احمدی که توسلش او را متوسلیان کرد نه نام فاملیش .

از ساعتها پیش‌، دشمن پاتک‌های سنگینی را روی بچه‌ها انجام می‌داد و آنها هم جانانه دفاع می‌کردند‌. در همین گیر و دار، ناگهان غرش سهمناک و مهیبی را در کنار دژ مرزی شلمچه شنیدم‌.
گلوله توپی در کنار حاج احمد و چند نفر از همراهانش ترکیده بود‌. گیج و گم‌، چرخی زدم و به میان توده خاک و دود رفتم‌. خاکها که بر زمین نشست‌، چهره خاک آلود و پای ترکش خورده حاج احمد را که از آن خون بیرون می‌زد، دیدم‌. با دیدن این صحنه‌، به یکباره بچه‌ها فریاد یا ابوالفضل‌(ع‌) و یا امام زمان‌(عج‌) سر دادند و گریه کنان و بر سر زنان‌، به طرف او دویدند‌. همین طور که داشتیم به سر خودمان می‌زدیم و به پیکر مجروح حاج احمد نگاه می‌کردیم‌، یک دفعه او از پشت لایه‌های خاک‌، با همان نگاه پر از غیظ گفت‌: "ترکش نقلی‌اش مال ماست‌. آن وقت گریه و زاریش مال شما؟ بس کنید"!
جلوی خودمان را گرفتیم و اشکها را پاک کردیم‌. حاج احمد کمربندش را باز کرد و به وسیله آن‌، بالای شریان ران را بست و به هر زحمتی بود، از جا بلند شد‌.بعدها که جای زخم و ترکش را دیدم‌ نفهمیدم چطور حاج احمد به ترکشی که به قدر نصف کف دست بود ، می‌گفت ترکش نقلی‌! تازه در برابر اصرار ما برای انتقال به بیمارستان اهواز ، با قاطعیت مخالفت میکرد .

اما چه رازی میان برف و حاج احمد است
تو می دانی ؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد