سردار خیبر

سردار خیبر

  به تاریخ 59/10/19 شمسی ساعت 10:10 شب
  چند سطری  وصیت نامه می نویسم : هر شب
  ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان
  غم‌زده غرق ستاره است،مادر جان می دانی تو 
  را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر

  عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت.
  مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به
 تباهی می کشدوحکومت های طاغوت مکملهای

 این جهل اند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی

  از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک
  جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در
  دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد ؛ مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند.   ای کاش به خود می آمدند.  از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود  نه شرقی - نه غربی؛ اسلامی که : اسلامی ...  ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند.  مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می کشد تا بتواند کم کم  صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون ببرد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و نه باریش زحمت و رنجی متحمل شده اند از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند، مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد . پدر و مادر ؛ من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم شهادت در قاموس اسلام کاری‌ترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور،شرک و الحاد می‌زند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامیند ؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شودند تا راه تکامل طی شود .

                                                                           اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک

سارا و دارا

هنگام جنگ دادیم صدها هزار داراسارا و دارا

شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا            

سارا لباس پوشید ، با جبهه ها عجین شد

در فکه و شلمچه ، دارا بروی مین شد

چندین هزار دارا ، بسته به سر ، سربند

یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و دربند

سارای دیگری در ، مهران شده شهیده

دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده

دوخته هزار سارا ، چشمی به حلقه در

از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل ، تر

سارا سؤال می کرد ، دارا کجاست اکنون ؟

دیدند شعله ها را در سنگرش به مجنون

خون گلوی دارا آب حیات دین است

روحش به عرش و جسمش ، مفقود در زمین است

در آن زمانه رفتند ، صدها هزار دارا

در این زمانه گشتند ده ها هزار « دارا »

هنگام جنگ دارا گشته اسیر و دربند

دارای این زمان با بنزش رود به دربند

دارای آن زمانه بی سر درون کرخه

سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه

در آن زمانه سارا با جبهه ها عجین شد

در این زمانه ناگه ، چادر( لباس جین ) شد

با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست

سارا ، خود از برای جلب نظر ، بیاراست

آن مقنعه ور افتاد ، جایش فوکول درآمد

سارا به قول دشمن از اُمّلی درآمد

دارا و گوشواره ، حقّا که شرم دارد !

در دستهایش امروز ، او بند چرم دارد

با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه راندیم

اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم

یا رب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک

بدم المظلوم یاالله ، عجّل فرجه ولیّک

جای شهید اسم خواننده روی دیوار

آنها به جبهه رفتند اینها شدند طلبکار

شاعر بسیجی
ابوالفضل سپهر

کبوتر اسیر جاده برباره

بچه ها می گفتن برف تا زیر زانو باریده
برای دیدن برف بیرون رفتم
عجب برفی
نمی دانم چرا ولی وقتی چشمانم به برف افتاد یاد حاج احمد متوسلیان افتادم.
پس می نویسم این بار از احمدی که توسلش او را متوسلیان کرد نه نام فاملیش .

از ساعتها پیش‌، دشمن پاتک‌های سنگینی را روی بچه‌ها انجام می‌داد و آنها هم جانانه دفاع می‌کردند‌. در همین گیر و دار، ناگهان غرش سهمناک و مهیبی را در کنار دژ مرزی شلمچه شنیدم‌.
گلوله توپی در کنار حاج احمد و چند نفر از همراهانش ترکیده بود‌. گیج و گم‌، چرخی زدم و به میان توده خاک و دود رفتم‌. خاکها که بر زمین نشست‌، چهره خاک آلود و پای ترکش خورده حاج احمد را که از آن خون بیرون می‌زد، دیدم‌. با دیدن این صحنه‌، به یکباره بچه‌ها فریاد یا ابوالفضل‌(ع‌) و یا امام زمان‌(عج‌) سر دادند و گریه کنان و بر سر زنان‌، به طرف او دویدند‌. همین طور که داشتیم به سر خودمان می‌زدیم و به پیکر مجروح حاج احمد نگاه می‌کردیم‌، یک دفعه او از پشت لایه‌های خاک‌، با همان نگاه پر از غیظ گفت‌: "ترکش نقلی‌اش مال ماست‌. آن وقت گریه و زاریش مال شما؟ بس کنید"!
جلوی خودمان را گرفتیم و اشکها را پاک کردیم‌. حاج احمد کمربندش را باز کرد و به وسیله آن‌، بالای شریان ران را بست و به هر زحمتی بود، از جا بلند شد‌.بعدها که جای زخم و ترکش را دیدم‌ نفهمیدم چطور حاج احمد به ترکشی که به قدر نصف کف دست بود ، می‌گفت ترکش نقلی‌! تازه در برابر اصرار ما برای انتقال به بیمارستان اهواز ، با قاطعیت مخالفت میکرد .

اما چه رازی میان برف و حاج احمد است
تو می دانی ؟!

دست نوشته ای از شهید علم الهدی

من در سنگر هستم. دراین خانه محقّر. در این خانه فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردى زمستان و گرماى خون، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش. سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناک و شیرین ، کوچکى قبر و عظمت آسمان.

امشب پاس دارم. ساعت 1:39 چه شب باشکوهى! چه شب با شکوهى است! من به یاد انس على ابن ابیطالب با تاریکى شب و تنهایى او مى‏افتم. او با این آسمان پرستاره سخن مى‏گفت. سر در چاه نخلستان مى‏کرد و مى‏گریست. در همین تاریکى شب على برمى‏خاست و به نخلستان مى‏رفت. فاطمه وضو مى‏گرفت، پیامبر به سجده مى‏رفت و حسن و حسین به عبادت مى‏پرداختند.

این خانه کوچک است،این سنگر، این گودى در دل زمین، این گونى‏هاى بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست ... صداى پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه‏تان باد. تنهایى عمیق‏ترین لحظات زندگى یک انسان است.

خدایا این خانه‏کوچک را براى من مبارک گردان؛ در این چند روز با خاک انس گرفته‏ام، بوى خاک گرفته‏ام. حال مى‏فهمم که على ابن ابیطالب چگونه مى‏فرماید: سجده‏هاى نماز، حرکت اوّل خم شدن روى مهر، این معنا را مى‏دهد که خاک بوده‏ایم، حرکت دوّم این معنا را دارد که از خاک برخاسته‏ایم، متولّد شدیم. حرکت سوّم رفتن دوباره به خاک به این معناست که دوباره به خاک برمى‏گردیم مرگ. و حرکت چهارم به این معناست که دوباره زنده مى‏شویم. حیات قیامت

امّا در این سنگر همیشه در کنار این خاکیم و خاک پناهگاهمان است. درون سنگر با خود سخن مى‏گویم. راستى چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگى کنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این براى خود توشه سازم و توشه را راهى سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم.

آیات جهاد را، شهادت، تقوى، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح ...همه را پیدا کنم و سنگر کلاس درسم باشد و میعادگاه ملاقتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند.

در این خانه کوچک که انتخاب کردم، روزها لحظات به گونه‏اى مى‏گذرد و شبها به گونه‏اى دیگر، روزها در تنهایى با خود سخن مى‏گویم و با دوستانم، در جمع در لحظاتى که اسلحه را بر دوش دارم به فکر ذوالفقار مى‏افتم؛ به فکر دست ابوذر مى‏افتم و دست پر توان او .... خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیک بگردان. گاهى این تصوّر غلط به ذهنم مى‏آید که در یک تکرار به سر مى‏برم. یکنواختى و عادت را احساس مى‏کنم.

امّا زندگى در این خانه کوچک که یک قلب پرتپش است؛ یک دل خاکى است در زمین خدا، در متن پاکى نمى‏تواند تکرار پذیر باشد؛ زیراکه لحظاتى با خدا سخن مى‏گویم و ساعاتى را با شهدا و زمانى به خود مى‏اندیشم و زمانى به خمینى روح خدا و به فضاى پر غوغاى راهپیمایى‏ها و زمانى لحظه‏اى هم. .. آرى ... تنهایى موهبتى است الهى و در تنهایى مى‏توان به خدا رسید.

روزها به فکر سربازان صدر اسلام و حماسه‏هاى آنها مى‏افتم: جنگ بدر، غزوه احد، غزوه خندق، خیبر،تبوک و....آنها چگونه جهاد کردند و ما چگونه مى‏توانیم به آنها نزدیک شویم. در این اندیشه‏ام که قرآن درباره یاران پیامبر سخن مى‏گوید:

" مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ وَ الَّذینَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلىَ الْکُفّارِ ..."

شادی روح تمامی شهدا دانشجو بخصوص شهید علم الهدی صلوات

قطعه شهدا

بغض در میان راه
در کویر تفته گلوی من
ساقه ای شکسته بود
گفتم : این سخنوران که بی صدا غنوده اند
وه چه خوب و خواندنی سروده اند
قطعه ای بلیغ و ناب
جاودان سروده ای به رنگ عشق و آفتاب
قطعه ای که هیچ شاعری نگفت
بهترین ترانه ای که گوش آسمان شنفت
جام من نثارشان
آفتاب شعر من همواره سایه سارشان
گفت : با تبسمی به رنگ غم
بهترین و برترین سروده ی زمانه است
شعر ماندگارشان
قطعه ی بهارشان
این زمان
دیده از نگاه و لب ز گفت و گو
بسته اند اگر چه
باز
بر لب خموششان ترانه است :
اشک را مجال های و هوی مده
گوش کن به چشم خود
در مسیر بادهای نوحه گر
بی امان به سوی جبهه می وزد
پرچم مزارشان
گفت و بغض من شکفت .

ولایت

 

رهبری

                در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند

                 گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

  سلام

        شهادت پایان نیست، آغاز است، تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. تولد ستاره‌ای است که پرتو نورش عرصه زمان را در می‌نوردد و زمین را به نور رب‌الارباب اشراق می‌بخشد.                                    

                                                                        شهید مرتضی آوینی

شهید عرفه

شهید حاج احمد کاظمی

         

         مگر زمین می تواند پرنده ای

           همچون تو را در حصار خود

                     نگاه دارد ...

             پریدنت مبارک ، پرنده    

                 ۱۹/۱۰/۱۳۸۵